راه عاشقی
ازعجایب عشق همین است تنها همان آغوش آرامت می کند که د لت رابه درد آورد. وقتیکه خدا در دلهای شکسته جادارد چرابردستان کسی که هزاران بار دلم راشکست بوسه نزنم. کاش همیشه درکودکی بودیم تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخم می شد. شرم دارم که شکایت کنم ازتنهایی چون خیالت هرشب مونس وهمدم من است. به فکرنوازش دستهای منی بی آنکه بدانی این دلم است که تنها مانده دستهایم که دوتایند.... ای وای براسیری که ازیادرفته باشد....دردام مانده باشد....صیادرفته باشد.... یاتویاهیچ کس دیگه امشب قراره خونه عمه اینا بخوابم منو شادی دخترعمم رفتیم تواتاقش تادیروقت داشتیم باهم صحبت میکردیم که یه دفعه صدای در اومد جیغ منو شادی بلند شد شاهرخ بود گفت چقدحرف میزنید من قراره فردا برم سرکار گفتیم خب نمیشه که مادوتاپیش هم باشیمو حرف نزنیم گفت خب شراره بیادتواتاق من بخوابه منم میرم توی حال میخوابم .من رفتم توی اتاق شاهرخ وقتی رفتم که روی تختش بخوابم دستم خورد به یه چیزی زیر بالشش دیدم یه سررسیده حوصله نداشتم بخونمش گذاشتمش توی کیفم تافردابخونمش فردا که شاهرخ منورسوند مدرسه وقتی ازماشین پیاده شدم دفترو نشونش دادم خیلی تعجب کرد گفت اونو ازکجا آوردی بد ش به من منم زودی رفتم توی مدرسه زنگ تفریح که شد باالهام رفتیم دفترشو بخونیم نوشته بود..... دیروز تورو ندیدم نمیدونی چقددلتنگت شدم امروز ظهربازم میام خونتون آخه وقتی به چشمای سیاهت نگاه میکنم تایه هفته سیرم میکنه کاش یه ذره هم که میشدباهام خوش رفتاری میکردی کاش زودتربزرگ میشدی تا.... زنگ کلاس خوردما رفتیم سرکلاس ظهر وقتی اومدم خونه نصف دفترشوخوندم ولی سردرنیاوردم به همین خاطربه بهونه خونه الهام اینا رفتم محل کار شاهرخ تاازش بپرسم این*تو*هایی که توی این دفتر نوشته کیه.وقتی رسیدم اونجا بعدازیه کم احوال پرسی ازش پرسیدم قضیه این*تو*هاچیه کمی مکث کردوبعدش گفت این توها تویی شراره وقتی اینو گفت حسابی جوش آوردم پاشدم که برم گفت بشین به حرفام گوش بده حتی به حرفاشم گوش ندادم خیلی داشت رواعصابم راه میرفت گفت شراره ببین من دوستت دارم عاشقتم همین که اینوگفت گلدونی روکه جلوی دستم بود به طرفش پرتاب کردم ولی حیف که جاخالی داد بعدشم سریع ازاتاق کارش رفتم بیرون وقتی رسیدم خونه خیلی دستم ازاعصابش داغون بود نمیدونم برای چی یه کم خوابیدم وقتی بیدارشدم که یکی داشت در اتاقمومیزد رفتم دروبازکردم دیدم شاهرخ بایه دسته گل قرمز پشت در وایساده گفتم چیه چکارداری گفت شراره به خدامن دوست دارم من این همه صبرکردم تاتوبزرگ بشی وبیام خواستگاریت .دسته گل رو ازش گرفتمو انداختم روی زمین ومحکم در اتاق روبستم دوباره درزد رفتم درو بازکردم دوتابلیط هواپیما ازتوجیبش درآورد یکیشو پاره کرد گفت قراربود ماباهم بریم آلمان ولی حالا من میرم تنها اونم برای همیشه اگه نظرت عوض شد بهم بگو همینارو گفت ورفت. من واسم اصلا حرفای اون مهم نبود....... امشب قراره مامان اینا ازمشهدبیان گفته بودن ساعت 9 میرسن اماساعت 11است واونادیرکردن صدای تلفن میاد شهیاده گفت که مامان ایناتصادف کردن من میرم بیمارستان دیگه نتونستم خودموکنترل کنم فقط گریه میکردم ....گریه............. امروز چهل روز ازمرگ مامانوبابا میگذره . امروزداداش الهام (ایمان)ازم خواستگاری کرد باداداشم صحبت کردن قراروانداختیم برای 5شنبه شب........
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |