Susa Web Tools
راه عاشقی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


راه عاشقی

 

 درد دل

 +میخواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندمگریه‌آور
نه رفتن مهم بود و
نه ماندن ...
+ تــــمـــام شـــد...
بــــه جـــز ایــــن اشــــکــــهــــا...
بــــرای بـــاخــــتــــن...
دیـــگـــر چـــیـــزی نــــدارم...
بـــریـــزم بـــه پـــایـــتــ ، مـــی مـــانــــی....؟

+سکوت میکنم;
نه اینکه دردی نیست ...
گلویی نمانده برای فریاد

مهم
م.ن بودم
که نبودم
.

 

 




نوشته شده در دوشنبه 91/9/27ساعت 2:27 عصر توسط رویا نظرات ( ) | |

امروزازشهیاد داداشم یه کم پول گرفتم تابرم یه دست لباس برای 5شنبه شب بخرم توی بازار خیلی گشتم یه دست کت ودامن صورتی خریدم شب که شهیاد اومد خونه لباسم رو کردم تنم وبهش نشون دادم گفت خیلی قشنگه رفتم کنارش نشستم بغلم کرد نتونستم اشکاموتحمل کنم بارون اشک تمام صورتمو خیس کرد گفتم اگه مامان وباباهم بودند خیلی خوب می شد ..؟

شهیاد بادستاش اشکاموپاک کردو گفت غصه نخورعزیزم اونا الان پیش ماهستن تازه خودم هم واست مادری می کنم هم پدری با حرفای شهیاد کمی دلم آرومتر شد....

شاهرخ همون شب که بهم گفته بودقراره بره آلمان وقتی که دیدمن اصلا واسم مهم نیست رفته بود آلمان اماوقتی خبر ازدواج منو شنیده بود برگشته بود.

چهارشنبه شب بود که اومد خونمون گفت که من وشادی اومدیم باشراره برم بیرون من که اصلا میلی به رفتن نداشتم با اصرارشهیاد قبول کردم وقتی دم درخونه رسیدم اثری ازشادی توی ماشین نبود شاهرخ درجلوی ماشین روبرام بازکرد بابی میلی رفتم نشستم ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود شاهرخ داشت با سرعت زیادی ازشهر خارج میشد هرچی میپرسیدم کجاداری میری با اخمی که خیلی ازش می ترسیدم میگفت خفه شو.......نتونستم جلوی خودموبگیرمو گفتم توخفه شو کثافت آشغال منو داری کجا میبری زود برگردونم خونه من هزارتا کار دارم منو علاف خودت کردی.... نذاشت حرفام تموم بشه وگفت :چکار داری نکنه فردا میخوای به آقاایمان بله روبدی ..........آره مگه نه........منم باخونسردی تمام گفتم چراکه نه............نذاشت حرفهایم تموم شود گفت دختره ی کثافت چطوربه خودت جرئت میدی که جلوی من که این همه دوست دارم این حرفارو بزنی من نمیزارم تومال کس دیگه ای جزخودم بشی میفهمی من دوست دارم عاشقتم این همه پات صبرنکردم که عروسیتو با یه پسره یه لاقبا ببینم تویا مال من میشی یا میمیری فهمیدیییییییییییییییییی...........ازاین طرز حرف زدنش واقعاترسیدم هرچی التماسش میکردم گوش نمیکرد......

وقتی ازشهرکاملا خارج شدیم جلوی در یه ویلای بزرگ نگه داشت خودش رفت درو باز کرد بعد باسرعت منوبرد توی یه کلبه وحشتناک سردوتاریک.....گفت این کلبه رومیبینی که حالاداری ازش میترسی یه روزی کلبه عشق من بود اماتوداری بااین کارات هم منو ترسناکتر میکنی هم این کلبه رو هم عشقی روکه به تودارم............

منو تنها گذاشتو رفت درم ازپشت قفل کرد خودمو به دررسوندمو گفتم :شاهرخ این کاراچیه میکنی من دارم میترسم بیامنو ببرخونه الان حتما شهیادنگرانم شده....شاهرخ خواهش میکنم من فردا..........گفت :چیه فرداآقاایمانت میخواد بیاد خواستگاریت کورخونده پسره ی تازه به دوران رسیده فکر کرده میتونه به همین راحتی عشقمو ازمن بگیره ......کورخونده.........

اینارو گفتو منو تنها گذاشتورفت .

3روزتمام توی اون ویلای درندشت تنها بودم فقط گهگداری شاهرخ برام غذا میاورد تاازگرسنگی نمیرم.                           روزچهارم که بود آمد خیلی التماسش کردم تامنو ببره خونه بالاخره راضی شد که منوببره خونه .                                        وقتی رسیدیم دم در منو دم در پرت کرد روی زمینو رفت به سرعت دویدم به طرف خونه شهیاد دررو باز کرد قیافش اصلا اون طوری نبود که انتظارداشتم چنان سیلی روی صورتم خواباند که تابه حال تجربه اش نکرده بودم بعدگفت:دختره ی بی فکر معلومه این چندروز کجابودی آخه آبروی منو کهپیش خانوادهایمان اینابردی آخه واسه چی ازخونه فرار کردی آخه جواب مردم روچی بدم..........گفتم: من .........با شاهرخ......شاهرخ منو برده بود زندانی کرده بود............باورکن شهیاد............    گفت: بسه کم ازاین چرندیات بگو شاهرخ که تازه دیشب ازاصفهان اومده.........                                                       وقتی این راگفت تازه فهمیدم که قضیه ازچه قراره امانفهمیدم که چراشاهرخ این کاروبامن کرده...............................         بازخواستم که به شهیادبگویم که قضیه ازچه قراره اما دو دیگر حتی دلش نمی خواست من راببیند من را فرستاد توی اتاقم . نزدیکای شب بود وقتی اومد تویاتاقم بهم گفت:خودتو واسه فردا شب آماده کن عمه اینا میان خواستگاریت .....امابدون اینکه بزاره من حرفی بزنم ازاتاقش رفت بیرون به دنبالش به راه افتادم گفتمکشهیادتوخودتم میدونی من زن اون شاهرخ بی همه چیز نمیشوم..دومین سیلی راهم نثارم کردو گفت:ازاین به بعد هرچی من میگم تو هم حق نداری روحرف من حرف بزنی تازه شاهرخ ازسرتوهم زیاده...............

مراسم خواستگاری وعقد انجام شد بی آنکه کسی حرف دل منرا شنیده باشد توی این ایام جای خالی پدرومادرمو بیشتر حس میکردم شاید اگه انا بودن من الان اینجوری بدبختیمو نظاره نمیکردم.                                                                 هیچ کس خونه نبود تنها بودم رفتمو به الهام زنگ زدم همه قضیه روبهش گفتم اما نمیدونم باورکرد یانه بعدازحرف زدن باالهام کلی سبک شده بودم.

فرداشب قراربود مراسم عروسی برگزاربشه باشاهرخ رفتیم لباس عروسمو انتخاب کردیم منم بابی میلی هرچی اون می گفت روتایید میکردم بعدازاینکه به خونه اومدیم قرصاروتویی تودسته گلم پنهان کردم که کسی نفهمه.توشب عروسی وقتی الهامو دیدم که داشت میمد طرفم خیلی خوشحال شدم باذوق پرسیدم ایمانم اومده؟الهام گفت:شراره تودیگه شوهرداری؟باعصبانیت گفتم:این شوهرمن نیست من هیچ وقت پاموتوی خونه این مرد نمیزارم..... لبخندی زدورفت .شب بعدازاینکه اومدیم خونه رفتم که لباسمو دربیارم شاهرخ گفت تاالان برای مردم لباس تنت بود حالابرای منبزار تنت باشه من رفتم توی اتاقمودرو ازپشت قفل کردم شاهرخ هم رفت تادستو صورتشو بشوره ازاین موقعیت استفاده کردمو قصارو ازمیان دسته گلم درآوردموگفتتتتتتتتتتم:                      ایمانم یاتویاهیچ کس دیگه......وقرصارو خوردم.

وقتی چشم بازکردم دیدم که پرستاربالاسرمه پرسیدم من کجام؟پرستارگفت: 6روزه که توبیمارستانی....اخه دختره دیوونه این چه کاری بود کردی توهنوزلباس عروستم ازتنت بیرون نیاورده بودی..........

وقت ملاقات که شد اولین کسی رو که دیدم شاهرخ بود نگاموازاون برگردوندم گفت:آخه این چه کاری بودکه توکردی نگفتی میمیری؟گفتم:مردن برام بهتراز زندگی باتو بود...گفت :نمیدونستم اینقدراززندگی بامن بیزاری؟گفتمکولی من هزارباربهت گفته بودم ...گفت باشه اگه تواینطوری راحتتری بعدازظهروقتی مرخص شدی میبرمت محظرو طلاقت میدم...وقتی اینو گفت خیلی خوشحال شدم ایناروگفت ورفت بعدازظهروقتی شهیاداومد ملاقاتم دیدم با صورتی پرازشرمندگی نگام میکنه گفتم: شهیادچیزی شده ؟گفت:شراره منو ببخش که حرفاتوباورنکردم واقعاازت معذرت میخوام....؟؟؟ گفتم: واسه چی؟ گفت:شاهرخ همه چیرویهم گفت گفت که اون سه چهارروز روبااون بودی گفت که...... من گفتم:شایدهرکسی دیگه هم جای توبود حرفای منو باورنمیکرد بالاخره اون حساب شده برنامه ریزی کرده بود ولی مطمئن باش که من اصلا ازدستت ناراحت نیستم داداش مهربونم.

بعدازاینکه طلاقموگرفتم شهیاد گفت که شاهرخ دهمه چیزو به ایمان هم گفته اونا قراره فردا شب بیان خواستگاریت خیلی خوشحال بودم اینقدرکه نگو.......

الان سه ساله که منوایمان باخوبی وخوشی داریم درکنارهم زندگی میکنیم ووجود هستی کوچولومون زندگی روبرامون شیرین ترکرده

مامان بابا برای دوام خوشبختیمون دعاکنیدگریه‌آور


نوشته شده در یکشنبه 90/11/9ساعت 6:42 عصر توسط رویا نظرات ( ) | |

زندگی یعنی ناخواسته یه دنیا آمدن

               مخفیانه گریستن

               دیوانه وارعشق ورزیدن

               وعاقبت درحسرت آنچه دل میخواهدو منطق نمی پذیرد  سوختن.......گریه‌آور


نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 2:34 عصر توسط رویا نظرات ( ) | |

روزی سپری شدبه امیداینکه شب آید

                       دیدم به دلم تب وتاب آمد

                                              ای دوست دعا کن من بیچاره

                                                                  مبادادرحسرت دیدارتوبمیرم....گل تقدیم شما


نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 2:30 عصر توسط رویا نظرات ( ) | |

برمزارم گریه کن اشکت مرا جان میدهد

ناله هایت بوی عشق و بوی باران میدهد

دست برقبرم بکش تاحس کنی مرگ مرا

دست هایت دردهایم راتسلا می دهدگریه‌آور


نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 2:18 عصر توسط رویا نظرات ( ) | |

   1   2      >

قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت